مرگ تدریجی
نمی دونم چرا تلخی نمی دونم چرا گیجی
یه عمره زندگی کردی ولی با مرگ ِ تدریجی
همیشه ساده اما سخت تورو دلگیر می بینم
دارم تو صورت آینه یه مرد ِ پیر می بینم
یه تصویر ترک خورده که هیچکی فکر حالش نیست
یه مرد ِپیر ِسر خورده که حتا بیست سالش نیست
نمی دونم چرا اما داره با عشق لج می شه
شکسته پای ِرویا رو داره ذهنش فلج می شه
نه امروزی براش مونده نه فردایی که خوش باشه
نمی دونم چرا می خواد فقط آینه جلوش باشه
نمی ترسید از فردا اگه امروز روشن بود
حکایت تلخ شد اما تمومش قصه ی من بود
من اون تنهای دلگیرم که هیچکی فکر حالم نیست
من اون سر خورده ی پیرم که حتی بیست سالم نیست
پ.ن:برید حال کنید با این شعر
پ.ن:رادیو جوان گوش کنید
پ.ن:همین