"خانه ی  دوست کجاست ؟"

در فلق بود که پرسید سوار؛

آسمان مکثی کرد؛

رهگذر شاخه­ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید،

و به  انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

"نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه­ی پرهای صداقت آبی­ست.

می روی تا ته آن کوچه که  از پشت بلوغ ، سر بدر می­آرد،

پس به سمت گل تهنایی می پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی،

و تو را ترسی شفاف فرا می­گیرد.

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی،

کودکی می­بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه­ی نور

و از او می­پرسی

خانه­ی دوست کجاست."